
شش ماهی بود میرفت جبهه. من منتظر ماندم تا امتحانها تمام بشود و تابستان
همراهش بروم. بعضی حرفهایش را نمیفهمیدم. میگفت: «خمپارهها هم چشم
دارند.»
نشسته بودیم وسط محوطه؛ داشتیم قرآن میخواندیم. صدای
سوت خمپارهای آمد.
هر دو خوابیدیم زمین. گرد و خاکها که خوابید، من بلند
شدم، اما او نه. تازه فهمیدم
خمپارهها هم چشم دارند.
هرکس میخواست او را پیدا کند، میرفت ته خاکریز. جبهه که آمد،
گفتند بچه است؛ امدادگر بشود.
هرکس
میافتاد، داد میزد «امدادگر...! امدادگر...». اگر هم خودش
نمیتوانست،
دیگرانی که اطرافش بودند داد میزدند: «امدادگر...!
امدادگر...».
خمپاره منفجر شد؛ او که افتاد، دیگران نمیدانستند چه کسی را
صدا بزنند. ولی خودش گفت: «یا زهرا...! یا زهرا...».
داخل که شدیم، دیدم بسیجی نوجوانی توی ستاد فرماندهی نشسته. گفتم: «بچه بلند شو برو
بیرون. الان اینجا جلسهاس.»
یکی از کسانی که آنجا بود، سرش را به گوشم نزدیک کرد و گفت: «این بچه، فرماندهی گردان
تخریبه.»