
شش ماهی بود میرفت جبهه. من منتظر ماندم تا امتحانها تمام بشود و تابستان
همراهش بروم. بعضی حرفهایش را نمیفهمیدم. میگفت: «خمپارهها هم چشم
دارند.»
نشسته بودیم وسط محوطه؛ داشتیم قرآن میخواندیم. صدای
سوت خمپارهای آمد.
هر دو خوابیدیم زمین. گرد و خاکها که خوابید، من بلند
شدم، اما او نه. تازه فهمیدم
خمپارهها هم چشم دارند.
هرکس میخواست او را پیدا کند، میرفت ته خاکریز. جبهه که آمد،
گفتند بچه است؛ امدادگر بشود.
هرکس
میافتاد، داد میزد «امدادگر...! امدادگر...». اگر هم خودش
نمیتوانست،
دیگرانی که اطرافش بودند داد میزدند: «امدادگر...!
امدادگر...».
خمپاره منفجر شد؛ او که افتاد، دیگران نمیدانستند چه کسی را
صدا بزنند. ولی خودش گفت: «یا زهرا...! یا زهرا...».
داخل که شدیم، دیدم بسیجی نوجوانی توی ستاد فرماندهی نشسته. گفتم: «بچه بلند شو برو
بیرون. الان اینجا جلسهاس.»
یکی از کسانی که آنجا بود، سرش را به گوشم نزدیک کرد و گفت: «این بچه، فرماندهی گردان
تخریبه.»
هروقت میخواهیم با سید برویم توی شهر قدمی بزنیم یکی دو نفر جلوتر میروند
تا اگر بوی کباب شنیدند خبرش کنند. حساسیت دارد به بوی کباب. حالش خیلی بد
میشود. یک بار خیلی پاپِی شدیم که چرا.
گفت :" اگر در میدان مین
بودی و به خاطر اشتباهی چاشنی مین فسفری عمل میکرد و دوستت برای اینکه
معبر عملیات لو نرود، آن را میگرفت زیر شکمش و ذره ذره آب میشد و حتی داد
نمیزد و از این ماجرا فقط بوی گوشت کباب شده میآمد توی فضا، تو به این
بو حساس نمیشدی؟"
یکى از شاگردان مرحوم شیخ رجبعلى خیاط مى گفت بعد از فوت مرحوم شیخ ایشان را در خواب دیدم از او سوال کردم ، در چه حالى ؟ گفت : فلانى ، من ضرر کردم ! با تعجب گفتم : شما ضرر کردى !؟، چرا؟ فرمود: زیرا خیلى از بلاها که بر من نازل مى شد با توسل آنها را دفع مى کردم اى کاش حرفى نمى زدم چون الان مى بینم براى آنهایى که در دنیا بلاها را تحمل مى کنند در اینجا چه پاداشى مى دهند.
به نزد عارفان هر بد بلا نیست
تمیز خوب و بد هم کار ما نیست
داستانهاى عارفانه
نویسنده : شهروز شهرویى
وصیت نامه ی یک شهید گمنام
در بهشت زهرای تهران ، مزاری وجود دارد که علی رغم
شناسایی شدن صاحب آن ، در گمنامی کامل بسر می برد. صاحب این مزار هم عکس
دارد و هم نام پدر و تاریخ تولد و عروجش مشخص است اما نامی ندارد.
برای زیارت این تربت مقدس ، باید به این آدرس مراجعه نمایید: قطعه 24 - ردیف 125 - شماره 5
ازش پرسیدند:قبل از اینکه بیای جنگ،چه کار می کردی؟گفت:"درس می خوندم."
گفتند:کی تو را به زور فرستاده جبهه؟
گفت:چی دارید می گید؟!!!قبول نمی کردند بیام جبهه،خودم با زور اومدم،باگریه و التماس."
گفتند:اگر صدام آزادت کنه چی کار می کنی ؟
گفت:"ما رهبر داریم،هرچی رهبرمون بگه."
فقط همین دو تا سوال را پرسیده بودند که یک نفر گفت:"کاااات."
با جواب هایش نقشه ی عراقی ها رو به آب داد.
مادر بهش گفت: ابراهیم، سرما اذیتت نمی کنه؟ گفت: نه مادر، هوا خیلی سرد نیست. هوا خیلی سرد بود، ولی نمی
خواست ما را توی خرج بیندازد. دلم نیامد؛ همان روز رفتم و یک کلاه برایش خریدم. صبح فردا، کلاه را سرش کشید
و رفت. ظهر که برگشت، بدون کلاه بود! گفتم: کلاهت کو؟ گفت: اگر بگم، دعوام نمی کنی؟ گفتم: نه مادر؛ مگه
چیکارش کردی؟ گفت: یکی از بچه های مدرسه مون با دمپایی میاد؛ امروز سرما خورده بود؛ دیدم کلاه برای اون
واجب تره.
توی بحبوحه عملیات یکدفعه تیربار ژسه از کار افتاد! گفتم: چی شد؟
پسر گفت: «شلیک نمی کنه. نمی دونم چرا؟»
وارسی کردیم، تیربار سالم بود. دیدیم انگشت سبابه پسر، قطع شده؛
تیرخورده بود و نفهمیده بود! با انگشت دیگرش شروع کرد تیراندازی کردن.
بعد از عملیات دیدیم ناراحته. انگشتش را باندپیچی کرده بود.
رفتیم بهش دلداری بدیم. گفتیم شاید غصّه انگشتشو می خوره؛
بهش گفتیم: بابا، بچه ها شهید می شن! یک بند انگشت که این حرف ها رو نداره!
گفت: «ناراحت انگشتم نیستم؛
از این ناراحتم که دیگه نمی تونم درست تیراندازی کنم!»
مشهد که آمدیم، بچه ی دومم را حامله بودم. موقع به دنیا آمدنش، مادرم آمد پیشم. سرشب، عبدالحسین را فرستادیم پی قابله.
به یک ساعت نکشید، دیدیم در میزنند. خانم موقر و سنگینی آمد تو. از عبدالحسین ولی خبری نبود. آن خانم نه مثل قابلهها، و نه حتی مثل زنهایی بود که تا آن موقع دیده بودم. بعد از آن هم مثل او را ندیدم. آرام و متین بود، و خیلی با جذبه و معنوی. آنقدر وضع حملم راحت بود که آن طور وضع حمل کردن برای همیشه یک چیز استثنایی شد برایم.
آن خانم توی خانه ی ما به هیچی لب نزد، حتی آب هم نخورد. قبل از رفتن، خواست که اسم بچه را فاطمه بگذاریم.
سالها بعد، عبدالحسین راز آن شب را برایم فاش کرد. میگفت: وقتی رفتم بیرون، یکی از رفقای طلبه رو دیدم. تو جریان پخش اعلامیه مشکلی پیش اومده بود که حتما باید کمکش میکردم. توکل بر خدا کردم و باهاش رفتم. موضوع قابله از یادم رفت. ساعت دو، دو و نیم شب یک هو یاد قابله افتادم. با خودم گفتم دیگه کار از کار گذشته، خودتون تا حالا حتماً یه فکری برداشتین.
گریه اش افتاد. ادامه داد: اون شب من هیچ کی رو برای شما نفرستادم، اون خانم هر کی بود، خودش اومده بود.