خمپاره ها هم چشم دارند
شنبه, ۹ اسفند ۱۳۹۳، ۰۴:۱۱ ب.ظ
شش ماهی بود میرفت جبهه. من منتظر ماندم تا امتحانها تمام بشود و تابستان
همراهش بروم. بعضی حرفهایش را نمیفهمیدم. میگفت: «خمپارهها هم چشم
دارند.»
نشسته بودیم وسط محوطه؛ داشتیم قرآن میخواندیم. صدای
سوت خمپارهای آمد.
هر دو خوابیدیم زمین. گرد و خاکها که خوابید، من بلند
شدم، اما او نه. تازه فهمیدم
خمپارهها هم چشم دارند.
- ۹۳/۱۲/۰۹