مادر شهدا

بسم الرب الزهرا

مادر شهدا

بسم الرب الزهرا

مشخصات بلاگ

بسم الرب الزهرا
وبلاگ تخصصی شهدا هییت شریف یازهرا(سلام الله علیها) کرج

واحد شهدا

بایگانی
آخرین مطالب
پربیننده ترین مطالب
آخرین نظرات
نویسندگان

  • راوی شب عملیات

شش ماهی بود می‌رفت جبهه. من منتظر ماندم تا امتحان‌ها تمام بشود و تابستان

همراهش بروم. بعضی حرف‏هایش را نمی‌فهمیدم. می‌گفت: «خمپاره‌ها هم چشم دارند.»

نشسته بودیم وسط محوطه؛ داشتیم قرآن می‌خواندیم. صدای سوت خمپاره‌ای آمد.

هر دو خوابیدیم زمین. گرد و خاک‌ها که خوابید، من بلند شدم، اما او نه. تازه فهمیدم

خمپاره‌ها هم چشم دارند.


  • راوی شب عملیات

 هرکس می‌خواست او را پیدا کند، می‌رفت ته خاکریز. جبهه که آمد،


گفتند بچه است؛ امدادگر بشود.


هرکس می‌افتاد، داد می‌زد «امدادگر...! امدادگر...». اگر هم خودش


نمی‌توانست، دیگرانی که اطرافش بودند داد می‌زدند: «امدادگر...!


امدادگر...».


خمپاره منفجر شد؛ او که افتاد، دیگران نمی‌دانستند چه کسی را


صدا بزنند. ولی خودش گفت: «یا زهرا...! یا زهرا...».


  • راوی شب عملیات

داخل که شدیم، دیدم بسیجی نوجوانی توی ستاد فرماندهی نشسته. گفتم: «بچه بلند شو برو

بیرون. الان اینجا جلسه‌اس.»

یکی از کسانی که آنجا بود، سرش را به گوشم نزدیک کرد و گفت: «این بچه، فرمانده‌ی گردان

تخریبه.»


  • راوی شب عملیات
مستند دوم از شهید علی خلیلی
(ساخته شده توسط سازمان بسیج مستضعفان)
با دوکیفت 360 و 720 p



لینک دانلود:

کیفیت360p


کیفیت720p
  • راوی شب عملیات

مستند شهید علی خلیلی(دعوت)


  • راوی شب عملیات

هروقت می‌خواهیم با سید برویم توی شهر قدمی بزنیم یکی دو نفر جلوتر می‌روند تا اگر بوی کباب شنیدند خبرش کنند. حساسیت دارد به بوی کباب. حالش خیلی بد می‌شود. یک بار خیلی پاپِی شدیم که چرا.

 گفت :" اگر در میدان مین بودی و به خاطر اشتباهی چاشنی مین فسفری عمل می‌کرد و دوستت برای اینکه معبر عملیات لو نرود، آن را می‌گرفت زیر شکمش و ذره ذره آب می‌شد و حتی داد نمی‌زد و از این ماجرا فقط بوی گوشت کباب شده می‌آمد توی فضا، تو به این بو حساس نمی‌شدی؟"


  • راوی شب عملیات
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیمْ

یکى از شاگردان مرحوم شیخ رجبعلى خیاط مى گفت بعد از فوت مرحوم شیخ ایشان را در خواب دیدم از او سوال کردم ، در چه حالى ؟ گفت : فلانى ، من ضرر کردم ! با تعجب گفتم : شما ضرر کردى !؟، چرا؟ فرمود: زیرا خیلى از بلاها که بر من نازل مى شد با توسل آنها را دفع مى کردم اى کاش حرفى نمى زدم چون الان مى بینم براى آنهایى که در دنیا بلاها را تحمل مى کنند در اینجا چه پاداشى مى دهند.


به نزد عارفان هر بد بلا نیست

تمیز خوب و بد هم کار ما نیست

داستانهاى عارفانه

نویسنده : شهروز شهرویى





  • راوی شب عملیات

وصیت نامه ی یک شهید گمنام


در بهشت زهرای تهران ، مزاری وجود دارد که علی رغم شناسایی شدن صاحب آن ، در گمنامی کامل بسر می برد. صاحب این مزار هم عکس دارد و هم نام پدر و تاریخ تولد و عروجش مشخص است اما نامی ندارد.
برای زیارت این تربت مقدس ، باید به این آدرس مراجعه نمایید: قطعه 24 - ردیف 125 - شماره 5


بر فراز مزار این شهید گمنام ، بخشی از وصیت نامه او به این شرح نگاشته شده است:

خدمت پدر و مادر عزیز و گرامی و خواهران و برادران عزیزم سلام رسانده و امیدوارم خدا را هیچ موقع فراموش نکنید. ای مادر که مرا در دامان خود پرورش دادی و شب و روز برایم زحمت کشیدی ، سعی کن همچون زینب در مرگ فرزندت صبور باشی و این را بدان که آخرین راه مردن است [پس] چه بهتر آن که در راه اسلام شهید شوم. من ننگ می دانم [مرگ] آن کسی را که در رختخواب بمیرد.

ای مادر و پدر گرامی مرا تشییع جنازه نکنید که از روی هزاران شهیدی که بی هیچ هیچ تشییع جنازه ای جانشان را فدای انقلاب کردند شرمنده ام.

بر روی سنگ قبرم نامم را ننویسید . می خواهم همچون ده ها هزار شهید دیگر گمنام باقی بمانم. اگر خواستید فقط این جمله را بنویسید : «پر کاهی تقدیم به آستان کبریای الله».

ای برادران و خواهران و دوستان. برایم گریه نکنید که دشمن خیال می کند ضعیف هستید. به دشمن بگویید که اگر پیکرم را صد پاره کنند ، اگر پاره های آن را هم بسوزانید و اگر خاکستر مرا به دریا بریزید در دل موج خروشان دریا صدایم را خواهید شنید که فریاد می زنم اسلام پیروز است ، ستمگر نابود. والسلام.
_____________________________________
و جانش پر کاه بود...!!!

و حالا ما برویم و به فکر اسممان باشیم که برروی بنر ها و تبلیغات بزرگتر از بقیه چاپ شود.... بر سردر امور خیرمان ناممان را حک کنیم... و جالب است که می گوییم:(
«أرأیت الذی یکذب بالدین * فذلک الذی یدع الیتیم * ولا یحضّ علی طعام المسکین * فویل للمصلین * الذین هم عن صلاتهم ساهون * الذین هم یراؤون»)

در مورد تفسیر این آیات از امام علی (ع) روایت شده است که آن حضرت فرمود: ریاکاران در نماز آن کسانی هستند که در پیش چشم مردم نماز می خوانند تا مردم ایشان را ببینند و به ایشان نگاه کنند و گمان کنند که ایشان نیز در خط ایمان حرکت می کنند و به ستایش ایشان بپردازند.
  • راوی شب عملیات

ازش پرسیدند:قبل از اینکه بیای جنگ،چه کار می کردی؟گفت:"درس می خوندم."

گفتند:کی تو را به زور فرستاده جبهه؟


گفت:چی دارید می گید؟!!!قبول نمی کردند بیام جبهه،خودم با زور اومدم،باگریه و التماس."

گفتند:اگر صدام آزادت کنه چی کار می کنی ؟

گفت:"ما رهبر داریم،هرچی رهبرمون بگه."

فقط همین دو تا سوال را پرسیده بودند که یک نفر گفت:"کاااات."

با جواب هایش نقشه ی عراقی ها رو به آب داد.


  • راوی شب عملیات


مادر بهش گفت: ابراهیم، سرما اذیتت نمی کنه؟ گفت: نه مادر، هوا خیلی سرد نیست. هوا خیلی سرد بود، ولی نمی

خواست ما را توی خرج بیندازد. دلم نیامد؛ همان روز رفتم و یک کلاه برایش خریدم. صبح فردا، کلاه را سرش کشید

و رفت. ظهر که برگشت، بدون کلاه بود! گفتم: کلاهت کو؟ گفت: اگر بگم، دعوام نمی کنی؟ گفتم: نه مادر؛ مگه

چیکارش کردی؟ گفت: یکی از بچه های مدرسه مون با دمپایی میاد؛ امروز سرما خورده بود؛ دیدم کلاه برای اون

واجب تره.


شهید ابراهیم امیر عباسی


  • راوی شب عملیات

توی بحبوحه عملیات یکدفعه تیربار ژسه از کار افتاد! گفتم: چی شد؟

پسر گفت: «شلیک نمی کنه. نمی دونم چرا؟»

وارسی کردیم، تیربار سالم بود. دیدیم انگشت سبابه پسر، قطع شده؛

تیرخورده بود و نفهمیده بود! با انگشت دیگرش شروع کرد تیراندازی کردن.

بعد از عملیات دیدیم ناراحته. انگشتش را باندپیچی کرده بود.

رفتیم بهش دلداری بدیم. گفتیم شاید غصّه انگشتشو می خوره؛

بهش گفتیم: بابا، بچه ها شهید می شن! یک بند انگشت که این حرف ها رو نداره!

گفت: «ناراحت انگشتم نیستم؛

از این ناراحتم که دیگه نمی تونم درست تیراندازی کنم!»

  • راوی شب عملیات

مشهد که آمدیم، بچه ی دومم را حامله بودم. موقع به دنیا آمدنش، مادرم آمد پیشم. سرشب، عبدالحسین را فرستادیم پی قابله.

به یک ساعت نکشید، دیدیم در می‌زنند. خانم موقر و سنگینی آمد تو. از عبدالحسین ولی خبری نبود. آن خانم نه مثل قابله‌ها، و نه حتی مثل زن‌هایی بود که تا آن موقع دیده بودم. بعد از آن هم مثل او را ندیدم. آرام و متین بود، و خیلی با جذبه و معنوی. آن‌قدر وضع حملم راحت بود که آن‌ طور وضع حمل کردن برای همیشه یک چیز استثنایی شد برایم.

آن خانم توی خانه ی ما به هیچی لب نزد، حتی آب هم نخورد. قبل از رفتن، خواست که اسم بچه را فاطمه بگذاریم.

سال‌ها بعد، عبدالحسین راز آن شب را برایم فاش کرد. می‌گفت: وقتی رفتم بیرون، یکی  از رفقای طلبه‌ رو دیدم. تو جریان پخش اعلامیه مشکلی پیش اومده بود که حتما باید کمکش می‌کردم. توکل بر خدا کردم و باهاش رفتم. موضوع قابله از یادم رفت. ساعت دو، دو و نیم شب یک هو یاد قابله افتادم. با خودم گفتم دیگه کار از کار گذشته، خودتون تا حالا حتماً یه فکری برداشتین.

گریه اش  افتاد. ادامه داد: اون شب من هیچ کی رو برای شما نفرستادم، اون خانم هر کی بود، خودش اومده بود.

  • راوی شب عملیات